عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه

نوشته شده در سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:55 توسط بهزاد| |

روزهاي زندگي ام گرم ميگذرد با تو ،به گرماي لحظه هايي كه تو در آغوشمي

با تو گرم هستم و نميسوزد عشقمان، اي خورشيد خاموش نشدني

همچو يك رود كه آرام ميگذرد،عشق ما نيز آرام ميگذرد و تويي سرچشمه زلال اين دل

ساعت عشق مان تمام لحظه هاي زندگيست ، 

ثانيه هايي كه پر از عطر و بوي عاشقيست

اي جان من ،مهرباني و محبتهايت،وفاداري و عشق اين روزهايت،اميدي است براي خوشبختي فردايت

ميدانم هميشه همينگونه كه هستي خواهي ماند،مثل يك گل به پاكي چشمهايت، 

به وسعت دنياي بي همتايت

هواي تو را ميخواهم در اين حال دلتنگي،امواجي از ياد تو را ميخواهم  

در درياي خاطره هاي به يادماندني

همنفسمي، اي كه با تو يك نفس عاشقم

همزبانمي، اي كه با تو يك صدا برايت احساسات عاشقانه ام را ميگويم

حرفي نمانده جز سكوت بين من و چشمانت،  

كه در اين سكوت ميتوان يك دنيا عشق را خواند

چه با شوق ميخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ايم دستهاي هم را

گفتي دستهايم گرم است، گفتم عزيزم اين چشمهاي تو است  

كه مرا به آتش كشيده است

همه ي دنيا فرياد عشق ما را شنيده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،

چقدر قلبت زيباست...

چه بي انتهاست قصر عشق تو و من ،چه خوشبختم از اينكه اينجا هستم ،در كنار تو

تويي كه برايم از همه چيز بالاتري و از همه كس عزيزتر

ميخوانمت تا دلم آرام بماند 

روزهاي زندگي ام گرم ميگذرد با تو ،به گرماي لحظه هايي كه تو در آغوشمي

با تو گرم هستم و نميسوزد عشقمان، اي خورشيد خاموش نشدني

همچو يك رود كه آرام ميگذرد،عشق ما نيز آرام ميگذرد و تويي سرچشمه زلال اين دل

ساعت عشق مان تمام لحظه هاي زندگيست ، 

ثانيه هايي كه پر از عطر و بوي عاشقيست

اي جان من ،مهرباني و محبتهايت،وفاداري و عشق اين روزهايت،اميدي است براي خوشبختي فردايت

ميدانم هميشه همينگونه كه هستي خواهي ماند،مثل يك گل به پاكي چشمهايت، 

به وسعت دنياي بي همتايت

هواي تو را ميخواهم در اين حال دلتنگي،امواجي از ياد تو را ميخواهم  

در درياي خاطره هاي به يادماندني

همنفسمي، اي كه با تو يك نفس عاشقم

همزبانمي، اي كه با تو يك صدا برايت احساسات عاشقانه ام را ميگويم

حرفي نمانده جز سكوت بين من و چشمانت،  

كه در اين سكوت ميتوان يك دنيا عشق را خواند

چه با شوق ميخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ايم دستهاي هم را

گفتي دستهايم گرم است، گفتم عزيزم اين چشمهاي تو است  

كه مرا به آتش كشيده است

همه ي دنيا فرياد عشق ما را شنيده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،

چقدر قلبت زيباست...

چه بي انتهاست قصر عشق تو و من ،چه خوشبختم از اينكه اينجا هستم ،در كنار تو

تويي كه برايم از همه چيز بالاتري و از همه كس عزيزتر

ميخوانمت تا دلم آرام بماند ...

 

نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:26 توسط بهزاد| |

 

 

 

روی نقاط رنگی روی بینی در عکس تمرکز کنید ، تا ۳۰ بشمارید

حالا به دیوار یا سقف سفید رنگ یا هر جایی که سفید یکدست باشد نگاه کنید

و شروع به پلک زدن کنید.

(پیشنهاد من اینه که یه تب جدید باز کنید صفحه سفید میاد ، حالا چشمک بزنید)

تبریک! شما فقط بامغزتان یک نگاتیو را ظاهر کردید!

(خودم که تست کردم تصویر یک بازیگر هندی هستش)

نوشته شده در شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط بهزاد| |

 

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:0 توسط بهزاد| |

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌بودند. اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف
بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد.
 

              تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید ومثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد. چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟

              در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود.
بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید.
آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.

              کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود.
چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند. نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود. شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.

 

                                          به این میگن سو تفاهم عاشقانه به نام اگر کمی زودتر

نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت 10:54 توسط بهزاد| |

تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی
تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمیشوی
همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد
از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را
همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،
دستانم دستانت را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند ،
دلم تو را میخواهد، دلم تو را میخواهد به عشقت تکیه کرده ام سالها ، نترسیدم از جدایی و اشکها ،
عشق را آنگونه که هست دیدم و تو را آنگونه که بودی خواستم ، تو را همین گونه که هستی میخواهم ،
چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ، همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی از وقتی آمدی ،
آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،
گرچه میترسیدم از پایان راه اما همسفرت شدم تا اینجا که رسیده ایم در کنار ماه….
چقدر برای داشتنت سختی کشیدم ، چقدر با دلتنگی هایت سر کردم و اشک ریختم ،

 

چقدر لحظه شماری میکردم که تو مال من شوی ، حالا مال من هستی و من بی نیاز ،
برای داشتنت شب و روز کارم شده بود راز و نیاز … نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،
من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،
در قلبم هستی همین است که همیشه شاد هستم جنس نگاهت درخشان بود
که قلبم عاشق چشمانت شد، و اینگونه همه روزهایم فدای یک روز با تو بودن شد،
و حالا میخواهم تمام عمرم را فدای عشق بی پایانت کنم….
تو مثل و مانندی نداری ، تو فرشته ای و در قلبت جای تاریکی نداری
تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی….

نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت 10:43 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 13 صفحه بعد