عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی

ما همیشه صدای بلند و می شنویم ، پر رنگهارو می بینیم ،

  سخت هارو می خوایم ...

کاش ....

میدونستیم که خوبها آسون به دست میان  ، بیرنگ میمونن و بی صدا میرن

نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:40 توسط بهزاد| |

عادت کردیم که بعد از هر گذشتنی دلمون میخواد بگیم 

(( چه زود گذشت انگار

 همین دیروز بود .. ))

واقعا چه زود گذشت انگار همین دیروز بود ...

انگار همین دیروز بود که با یه تیکه کاغذ یه موشک درست میکردیم و ساعتها باهاش بازی میکردیم ، انگار همین دیروز بود که عروسکامون و ور میداشتیم و یه گوشه مینشستیم و دنیای بزرگ و پر دغدغه رو واسه خودمون شبیه سازی میکردیم ..

هه ... انگار همین دیروز بود که با مداد رنگیامون هر چی که دوست داشتیم و با رنگای شاد پر رنگ میکشیدیم ...دلامون مثل آینه صاف بود و فقط قشنگیارو میدیدیم ... تنها دغدغمون این بود که یه ساعت بیشتر تو پارک بازی کنیم ...

غرور و خودخواهی واسمون معنی نداشت که بخوایم بخشش و مهربونی رو فراموش کنیم  ...

انگار همین دیروز بود ...

قلک سفالیمون و با صبر و حوصله سکه سکه پر میکردیم به امید اینکه مامان یه روز اجازه بده تا بشکنیش و با پولاش اون  عروسک مو طلاییه که اون روز پشت ویترین دیدی و بخری ...

آرزوی بزرگتر شدن خوب نبود ...

رنگ همه چیز عوض شد ....

راستی چند سال گذشت ؟؟!!! مگه واقعا همین دیروز نبود ...؟؟!!

 سخت یا راحت ، خوش یا ناخوش ... گذشت ...

گذشت و همش تو یه واژه ی (( خاطره )) خلاصه شد .... 

نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 21:14 توسط بهزاد| |

قسمت نهم :


تمام وجودم با دیدنش ارامش شده بود ... درو ماشینو كه باز كردم گرمای ماشین و گرمای نگاه نیما هر دو رفت تو وجودم ... هر دومون باهاش دست دادیم و سوار شدیم . چقدر دلم براش تنگ شده بود ... انگار یك ماهه ندیدمش ... دلم می خواست زودتر یلدارو پیاده می کردیم تا باهاش تنها بشم ...
نیما توی راه ساکت بود... نه این که حرف نزنه ولی شلوغش نمی کرد .. یه کم از اوضاع دانشگاه پرسید و یه کمم از کاراش تعریف کرد .. یلدا هم اون وسط به عادت همیشه ایراد سیستمشو بش می گفت و خلاصه زبوون داداش ما رو باز کرد .. تا جایی که رسیدیم نیما داشت برای یلدا توضیح می داد که چی کار بکنه چی کار نکنه ... آخر سرم فکر نمی کنم این بشر فهمید که باید چه غلطی بکنه . من هم داشتم به خودم می خندیدم كه حسودیم می شه كه نیما داره اینجوری به یلدا كمك می كنه .
یلدارو که پیاده کردیم نیما گفت خخخخخب ... فینگیلیه من چطوره ؟

ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط بهزاد| |

قسمت هشتم :

تندی برگشتم نگاهش كردم . دو قدم بیشتر با من فاصله نداشت ... خدایا چقدر تنها بودم ... نیما كجایی ...
با وجود اینكه خیلی می ترسیدم محكم وایسادم و جدی گفتم
چی می خوای ؟ واسه چه اومدی اینجا ؟
با قیافه حق به جانب گفت هیچی ، واسه چی ؟ اومدم ببینمت . می خوام باهات حرف بزنم دیگه
ن : من با تو هیچ حرفی ندارم . شهروز تو رو خدا اینجا وای نایستا . واسه من بد می شه
دور و برم رو نگاه كردم ... دو تا از همكلاسی هام از كنار ما رد شدن . در حالی كه به من نگاه می كردن در گوش هم یه چیزی گفتن و زدن زیر خنده
ش : خیلی خوب بیا بریم تو ماشین تا واست بد نشه .... می خوام باهات حرف بزنم
ن : من با تو هیچ جا نمیام

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:54 توسط بهزاد| |

قسمت هفتم :

چندین روز از زمانی که با شهروز دعوام شد می گذشت ... باور نمی كنید كه تو یه هفته 384 تا اس ام اس برام زده بود . با وجود اینكه من حتی یه اس ام اس هم بهش نداده بودم ... زنگ زدن هاش هم كه بر قرار بود . وقت و بی وقت ... حتی نصفه شب . به نیما گفتم .
گقت ببین ندا . همونطوری كه گفتم انتخاب با خودته . من مجبورت نمی كنم . اما اگه انتخابتو كردی ... بهترین راه خلاص شدن از دستش اینه كه موبایلتو عوض كنی . خطتو بفروش . خودم برات عوضش می كنم و یه شماره جدید برات می گیرم
- آخه من این شماره رو دوست دارم . همه دوستهام این شماره رو دارن .
- این كه چاره اش خیلی ساده است فینگیلی . یه اس ام اسو سند تو آل می كنی و شماره جدیدتو به همه می گی
- خیلی خوب . هرچی تو بگی .

ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:35 توسط بهزاد| |

قسمت ششم :

تقریبا 5 روز از اون روزی که شهروز به من زنگ زد و با نیما حرف زد می گذشت .. تو این 5 روز 500 بار زنگ زده بود . ولی من اصلا جواب نداده بودم ... شاید می ترسیدم ... شاید هم نمی خواستم بیشتر از این تحقیر بشم . حرفهای نیما خیلی روم تاثیر گذاشته بود ... 5000 بار هم اس ام اس زده بود . محتوای همشون هم از این شروع می شد كه تو مال منی و من هرجور شده تو رو نگه می دارم و نمی ذارم ازم بگیرنت و در نهایت به فحش و بد و بیراه به من و خانواده ام ختم می شد ... نمی دونم چرا این پسرا تا با یكی دوست می شن سریع نسبت بهش احساس مالكیت پیدا می كنن و فكر می كنن دوست دخترشون یه ملكه كه سندشو شش دنگ زدن به اسم اونها . نمی خوان ببینن كه این دختر هم یه آدمه عین خودشون . با احساسات و افكار مشابه و مثل اونها آزاده . از مردی هم فقط می زنم و می كشم و روابط جنسی رو یاد گرفتن . البته استثنا هم دارن . یكیش داداشی گل خودم ...

ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:3 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 13 صفحه بعد