عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی

بـــــار الهــــا..........

برای همسایه ای که نان ما را ربود "نـــــان "

برای آنان که قلب ما را شکستند " مهــــــربــــانـــــی "

برای کسانی که روح ما را شکستند "بخشــــــــــــش "

و

بــــرای خویشتــن خـوــیش "آ گـــاهـــی و عشـــق "

مــــی طلبــــــم.....!!!


 

 
 
نوشته شده در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:0 توسط بهزاد| |

روحش شاد و یادش گرامی

از کسانی که اعلام همدردی کردن بی نهایت ممنونم

به داشتن دوستای گلی مثل شما افتخار میکنم مخصوصا رز قرمزم

دوستتون دارم قربون تک تکتون

نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:16 توسط بهزاد| |

دوستای گلم من چند روز نیستم به همین خاطر چند قسمت زودتر گذاشتم تا بخونین حالشو ببرین

بابابزرگم مرحوم شده من نمی تونم برسم به نت سرمون گرم دفن و کفنه ازفردا ، بعد مراسم مسجد و ...

مواظب خودتون باشین

دوست دار شما بهزاد

نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:23 توسط بهزاد| |

قسمت پنجم :

ندا؟ ..ندا ؟! ندا نمیری دانشگاه ؟
چشامو به زور باز کردم .. چه دردی میکرد چشام !! .. مامانم بود .. به زور گفتم نه . کلاس ندارم
گفت پاشو پاشو .. من دارم می رم بیرون .. پاشو صبحونه بخور .. نیمارو صدا کن به اونم صبحونشو بده
اسم نیما رو که شنیدم یاد تمام اتفاقات دیشب افتادم .. روم نمیشد نگاش کنم.. یه جوری بودم .. گفتم باشه .. الان پا می شم .. تو برو
نیم ساعتی تو رختخواب قلت زدم و بالاخره پا شدم .. رفتم دستشویی و سر و صورتمو شستم . چشمام پف کرده بود .. اومدم بیرون و چایی برای خودمو نیما ریختم و صبحونه رو آماده کردم .. رفتم دم اتاقش .. یه احساسی داشتم .. از این که در باره دوست پسرم باهاش درد دل کردم خجالت می کشیدم .. روم نمی شد صداش کنم .. ولی کاری بود که کرده بودم ..
در زدم و صداش کردم
نیما .. داداشی ؟!! ..پاشو صبحونه حاضره
صدایی نشنیدم . درو باز کردم .. غرق خواب بود . رفتم بالا سرش . نشستم لب تخت و شروع كردم موهاشو ناز كردن ... همیشه وقتی اینجوری بیدارش می كردم خیلی خوشش می اومد
- نیما .. نیمایی .. پاشو .. پاشو دیگه ...

ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:22 توسط بهزاد| |

قسمت چهارم :

شهروز یکی از دوستای هم کلاسی های دانشگام بود ..چون کلاسای دانشگاه خودشو نتونسته بود بره یه چند باری قاچاقی می اومد سر کلاسای ما تا بتونه خودشو به کلاسای دانشگاه خودشون برسونه .. کم کم سر درس و کمک کردن بهش و با هم بودنای طولانی مدت سر کلاس و دانشگاه با من بیشتر عیاق شد .. هفته آخری هم که می اومد دانشگاه نشست پیشمو از علاقه اش بهم گفت .. به نظرم پسر محکمی اومد .. حتی اون موقع از خشن بودنش و شل و ول نبودنش خیلی خوشم اومد پسره جدی بود فکر کردم باید گزینه مناسبی باشه بهتر از دور وبری هام بود اون اوایل خیلی خوب بود.. سنگین ... رنگین .. مهربون .. صمیمی .. در عین جدی بودن محبت هم بهم میکرد .. ولی همه چیز تقریبا بعد 3 ماه عوض شد ..
از اخلاقش گفتم .... دعواهاش .. داد و بیداداش .. خشن بودنش .. توهین هایی كه گاهی حتی خانواده ام رو هم شامل می شد . از شک کردناش .. گیر دادناش بهش گفتم که حتی یه بار چون تو رستوران به گارسونی كه اومده بود سفارش بگیره لبخند زدم چقدر با من دعوا کرد و داد و بیداد راه انداخت .. از دفعه اولی که سر یه تلفن مشکوک یكی از همكلاسیهای پسرم به موبایلم ، سیلی بهم زد .. از همه و همه چیزایی که باعث دلسردی من شده بود بهش گفتم


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط بهزاد| |

قسمت سوم :

نیما : سلام .. دیدی چه زود اومدم .. فقط به خاطر تو ( این فقط به خاطر تو رو با آهنگ ترانه منصور گفت )
ن : تو غلط کردی .. اسم شام اومد پریدی خوونه ..
نیما : اره دیگه . منم با شام بودم .. فقط به خاطر شام..
کفشاشو که داشت در می اورد .. شروع کرد بو کشیدن ..
به به .. فقط به خاطر قیمه !!!!!!
زدم پشتش ..
ن : بمیری .. دیوونه ..
اومد تو و سلام علیک با مامان اینا کرد .. طبق معمول تو دستاش پره سی دی و سیم و این جور چیزا بود . وسایلش رو ازش گرفتم و در حالی كه سعی می كردم از دستم نریزه گفتم
- بدو داداشی . بدو دستاتو بشور كه روده كوچیكه روده بزرگمونو خورد
- دستت درد نكنه فینگیلی
وسایلشو بردم گذاشتم تو اطاقش . بعد در حالی كه بر می گشتم تو هال از همون دم در اطاق نیما داد زدم
- وای مامان بدو نیما هم اومد .. من این غذای مزخرف دانشگاهو خوردم گشنمه
مامانم اشاره به پشت سرش کرد و رفت کنار
ووووووووو غذا رو کشیده بود

ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:12 توسط بهزاد| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 13 صفحه بعد