عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی
قسمت دوم : میخواااااام یه داستان سریالی بزارم امیــــــــــــــدوام خوشتون بیاد تقدیم عزیزانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم امروزبایک پست کاملا متفاوت اومدم ... من یه داستانی مینویسم در حدود2 خط ... بعد شما در نظرات همین پست ، هرنفر 2تا خط داستان را ادامه بدین و نفر بعد که میخواهد داستان را ادامه بده باید داستان رو طبق نوشته ی نفر قبلی ادامه بده. این پست فقط داستان را ادامه بدین و اگر نظر دیگه ای دارین توی نظر خصوصی بگین. یه روز توی خیابون داشتم قدم میزدم که یهو یه صدایی خنده ای شنیدم ، سرمو آوردم بالا دیدم کسی که واقعاً از ته دلم دوستش داشتم کنار یه غریبه داه راه میره... غم عجیبی افتاد توی دلم ، بغضم گرفته بود ، همین طور که بهت زده داشتم بهش نگاه میکردم (ادامه شو هرنفر 2خط بنویسید) يه پسر بود كه زندگي ساده و معمولي داشت شسته بودم رو نیم کتِ پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد.
راه افتادیم به سمت کلاس و خدا رو شکر بدون مشکل این دو ساعت سپری شد و تموم شد .. یلدا بیرون کلاس داشت با پویا حرف میزد .. منم آروم آروم داشتم وسایلمو جمع میکردم .. یهو اومد بازومو گرفت بدو بدو ندا پویا سر خیابونه ..بدو بدو .. گفتم وایساااااا .. اومدم اومدم .. آیینه مو در آوردم یه نگاه به خودم کردم .. مرتب کردم خودمو رفتیم با هم پایین ..
پویارو دیده بودم .. میشناختمش .. ای .. نه خوب بود نه بد .. باید به دهن بزی شیرین بیاد دیگه .. به من چه ؟ از تو حیاط پر از برگ پاییزی دانشگاه رد شدیم و رفتیم بیرون .. یه کم اینور اون ورو نگاه کردیم تا یلدا دیدش براش چراغ زد اونم بدو بدو رفت سمتش .. وسط راه یادش افتاد منم هستم برگشت سمت من با من هم قدم شد و رفتیم سمت ماشینش .. پراید سفیدی که من مونده بودم چجوری دووم آورده زیر دست این بشر .. فقط تو این 6 ماه آشنایی با یلدا 3 بار تصادف کرده بود .. درعقبو باز کردم .. سلام کردم
- به به .. سلام علیکم .. ندا خانوووم!
یلدا هم شروع کرد سلام علیک و ناز و عشوه اومدن ..
تو دلم گفتم اووووووووه شروع شد .. اصلا این یلدا تابلو بود .. جولو همه میپرید دوست پسرشو ماچ میکرد .. یه کم با هم شوخی موخی کردن و راه افتادیم ..
پویا همینطور كه رانندگی می كرد تو ایینه نگاه کرد بمو گفت چطوری ندا خانوم ؟
لبخدی زدم و گفتم مرسی ممنون .. ببخش بازم مزاحم شدم من..
پویا در حالی كه زیر چشمی منتظر عكس العمل یلدابود گفت این حرفا چیه ؟ تو و یلدا نداریم که .. به خدا برا من مثه یلدایی ..
بعد زرت زد زیر خنده
ادامه مطلب
قسمت اول :
دستاشو محکم زد رو میز و گفت ندا چرا فکر می کنی من خرم ؟ مثه آدم بگو کجا بودی ؟ با کی بودی ؟
صدای شهروز تو سرم میخورد .. داشتم دیوونه میشدم .. خدا چجوری حالیش کنم ؟
- چقدر بگم ؟ گفتم که تو خونه بحث شده بود .. منم نمیتونستم اون موقع شب بهت زنگ بزنم .. چرا باید برای تو صد بار یه حرفی رو تکرار کرد شهروز ؟ .. بس کن دیگه ..
- اینجووریائه دیگه ندا خانوم ؟ اوکی .. باشه .. منم بلدم .. از این به بعد اون روی شهروزم میتونی ببینی .. خودت خواستی !
سوییچه ماشینو با عصبانیت بر داشت و بدون خدافظی از در کافی شاپ زد بیرون ..
سرمو تو دستام نگه داشتم .. جایی نبودم که بتونم راحت گریه کنم .. ولی اعصاب به هم ریخته ام .. آهنگ غمگینی که تو کافی شاپ گذاشته شده بود .. همه و همه دست به دست هم دادن تا اشکای من برای اولین بار جلوی یه جماعت ریخته بشه . نگاههای سنگین آدمها رو صورتم حس می كردم .
شهروزو دوست داشتم .. ولی اون آدم شکاکی بود .. نمی شد باهاش کنار اومد .. خسته ام می کرد یه موقع هایی .. دفعه اولش نبود .. هر دفعه هم متوجه اشتباهش میشد و می اومد عذر خواهی میکرد .. هر دفعه هم من قبول میکردم .. دیگه خسته شده بودم .. دستامو روی چشام گذاشتم و گذاشتم اشکام راحته راحت بیان و خودشونو آزاد کنن .. جامو عوض کردم نشستم روی صندلی که رو به دیوار بود كه كسی اشكامو نبینه.. دختر پسر بغلی خووب متوجه جریان شده بودن ..خیلی خجالت کشیدم .. سریع اشکامو پاک کردم .. زدم بیرون ..
ادامه مطلب
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به كي ميگن
تا حالا هم هيچكس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هركي رو هم كه ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميكنه بهش ميخنديد
هركي كه ميومد بهش ميگفت من يكي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
مال تو كتاب ها و فيلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اينكه يه شب سرد زمستوني
توي يه خيابون خلوت و تاريك
داشت واسه خودش راه ميرفت كه
يه دختري اومد و از كنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي كه دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار كه اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينكه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينكه به خودش اومد و ديد كه رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فكر ميكرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشكي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينكه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع كرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينكه رسيدن به يه جايي كه دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي كرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده كوچيك كرد و رفت
پسره نفهميد كه معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فكر كرد كه حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اينكه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول كرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيكار كنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن كه با هم ميرن بيرون
وقتي كه ميرفتن بيرون فكر هيچ چيز جز خودشون رو نمي كردن
توي اون يه ساعتي كه با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هركاري ميكرد كه دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد كه روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميكرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين كه روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه كم عوض كرد
ادامه مطلب
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها.
گل را هم انداختم زمین، لهش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم هاش و صِدای نَفَس نَفَس هاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می آمد. صدا پاشنه ی چکمه هاش را می شنیدم. می دوید صِدام می کرد.
آن طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله ای کوتاه ریخت تو گوش هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده ش هم داشت توو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را دیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
Power By:
LoxBlog.Com |