عشـــــــــــــــق واقعـــــــــــــی
دو دستم را به صورت می فشردم میخواستم اشکهایم را نبینی تو می رفتی و من تنهای تنها نه همدردی ، نه یار و همنشینی نگاهم کن ، نگاهم کن ، حالا دیگر نگاهم کن من اکنون با غروری جاودانه به دنیای تو می خندم عزیزم ره هر گونه عشق و آشنایی به روی سینه می بندم عزیزم نگاهم کن ، نگاهم کن ، حالا دیگر نگاهم کن نمی بینی دگر در دیدگانم برای رفتنت اشکی بجوشد نمیخواهم غرورت پا بگیرد که باز از اشک من جامی بنوشد
نظرات شما عزیزان:
aaaaaliiiiii bo0o0o0ood
webe jalebi dari tabrik migam
ازصدایی که برای نابود شدن امده بیزارم,بودن را برای بودن میپرستم,احساس را برای همیشه ماندن سبز
میبینم اما...خورشید امروز با من قهر استو صدای تپش های مرا نمی شنود,بودن ها با من را برای نبودن با
من حرف میزنندو نبودن ها اسمانم را پر کرده,کاش می شد نبودن های اسمان من چون بارانی از ابرهای تیره
ببارند و به ماندن ها فرصتی دوباره دهند و خورشید را که تا دیروز برایم صدایی کهنه داشت نفسی دوباره دهند.
ای کاش خورشید می شنید صدای نفس خواهش را در زمزمه های دلم که فریاد میزنند
ماندن را...ماندن را...
Power By:
LoxBlog.Com |